سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























به بهانه تمدن

بامادرش ازپله بالا آمد وکنارم ایستاد چشمانی درشت وسیاه داشت وبابینی عقابیش کاملاشبیه اصفهانیها بوداماسبزه بودن پوستش من رایاد دوست شیرازیم می انداخت .چنددقیقه بعد اتوبوس راه افتاد.داشتم از شیشه بیرون را نگاه میکردم،در سرو صداوشلوغی شهر گم شده بودم...

اتوبوس یک دفعه زد با سرعت ترمز کرد به خودم آمدم. مادرش دستش راا گرفت و به او اشاره کرد که که به سمتش برود برق چشمانش نمایانگر هیجان وشور زیاد او بود نگاهی به مادرش کرد و باهمون معصومیت خواستنی که در چهره ا ش بود به مادرش اخمی کرد ،گوشه ی ابرویش را بالا انداخت،با گوشه ی چشمش نگاه به یقه ی مادرش انداخت و گفت: یقه ات پیداست...مادر نگاهی با محبت و عشق به فرزندش انداخت و با لبخندی گفت:چشم و بعد با شال روی یقه اش را پوشاند اما موهای رنگ کرده اش همچنان بیرون بود.


نوشته شده در سه شنبه 89/5/26ساعت 4:10 عصر توسط زهرا روحانی نظرات ( ) |


Design By : Pichak